بوق
بوق
...
..
.
دستم را بگير و مرا از زندگي رد كن
حسن غذاش رو ور داشته و میاد روبروت می شینه. می گه کجایی احسان پیدات نیست؟
یاد تموم این بی حوصلگی هات می افتی که نذاشتن سر کلاسا حاضر شی. یاد تموم بی خواب موندنات. یاد پیچوندن رفیقات. فکر می کنی چقدر خوب بود اون روز که به جای کلاس رفتی صیاد شیرازی قدم زدی.
با خودت می گی شاید یه چیزی این وسط اشتباه شده. شاید راه حل رو اشتباه رفتی.
حسن می گه امروز سودوکو بودی؟جلو دانشکده علوم حل می کردن؟
با خودت می گی بهتره قید همه چی رو بزنی. چی می شه اگه شبا ساعت 11 بخوابی که زود بیدار شی به کلاسات برسی؟ چی می شه اگه بعضی نصف شبا یه دفعه از خونه نزنی بیرون واسه قدم زدن و تاب خوردن تو پارک گنجی؟ چی می شه اگه نری بالای پل هوایی پارک توحید و یک ساعت زل نزنی به خیابون. چی می شه اگه از پشت بوم خونه تون دل بکنی و مثل بچه آدم بری تو اتاقت درست رو بخونی؟ چی می شه اگه با آدم واقعی ها بگردی. با اونا حرف بزنی بخندی بخندی بخندی. انقدر بخندی که حتی اسم خودت هم فراموشت بشه چه برسه به...
تصمیم می گیری وبلاگت رو حذف کنی. واسه همیشه.
حسن می گه امشب بیا بریم رحیم آباد رو متر کنیم. به هر فلاکتی که شده یه لبخند روی لبت جور می کنی.
موبایلت رو ور می داری. ازت می پرسه آیا مطمئنید می خواهید وبلاگتان را حذف کنید. از خودت می پرسی آیا مطمئنم که می خواهم وبلاگم را حذف کنم؟ مطمئن نیستی ولی بازم بله رو می زنی.
از وقتی متر کردن رحیم آباد رو تموم کردی مدام از خودت به خودت تذکر می دی آدما نمی تونن اون چیزی که نیستن باشن. وقتی با حسن بودن هم بهت نچسبیده. دنبال دخترا کردن هم بهت نچسبیده. اسکول کردن اون موبایل فروشه بهت نچسبیده. وقتی به آخر رحیم آباد می رسی و چشمت می افته به پل پارک توحید فقط آرزوت اینه که ازش بری بالا.
آدما نمی تونن اون چیزی که نیستن باشن.
آدما نمی تونن اون چیزی که نیستن باشن.
آدما نمی تونن اون چیزی که نیستن باشن.
....
بر گشتی سر خونه اولت. ویلاگت رو دوباره راه می اندازی و واسه جبران امروز به خودت قول می دی امشب تا خود سحر بیدار باشی.