نمی خواهد خیلی هم باز باشد. چشمت را می گویم. یک ذره هم کافی ست. همین که زیر چشمی سایه ات را ببینی که رویش را برگردانده و اخم می کند خیلی چیزها دستت می آید. بگذار دستت را ببینم راستی. دست راستت را بده. همان که خط هایش یک جوری بود. اری. بده. هوووووم... نه. دست خودت نیست. می دانم. این اتفاق ها دست خودت نبود.
مثل قایم باشک می ماند. مهم نیست کجا پنهان می شوی. اصلن در آن لحظه این چیزها مهم نیست. فقط باید پنهان شد. دیده نشد. باید بازی را برد. باید حریفت را ببری حتی اگر جایی که پنهان می شوی خطرناک باشد. حتی اگر به خودت ببازی باید حریفت راببری...
حالا هم خودت را باختی. آینه می خواهی بدهم دستت ببینی؟ بیا. بگیر ببین. این یک مشت خاک را می بینی. این تویی. می توانی تکان بخوری؟ نمی توانی. می توانی حرف بزنی؟ نمی توانی. فکر می توانی بکنی؟ نمی توانی. داد بزنی؟ نمی توانی. برقصی... نمی توانی. به خودت افتخار کنی... نمی توانی نمی توانی نمی توانی. خب بس است بده من آن آینه را. بیشتر نگاه نکن. بده. ممنون.
می دانی؟ خیلی ها مثل تو اند. شروع که می کنید خوشحالید. خوشبختید. ولی خب... دلیل خوشبخت بودنتان را نمی دانید. هیچ کدامتان. یک مشت حرف مفت فقط تحویل آدم می دهید. فرار به جلو. دقیقن همین است. فرار به جلو می کنید. از آب به آتش فرار می کنید.
سیگار می کشی؟ بیا. این دردهای تو همان بهتر که دود شود. سیگار خوش طعمی ست. بیا.
گاهی هر چقدر سیگار می کشی، هر چندتا که دود می کنی می بینی رویت بی تاثیر است. بی فایده. باز هم درد می کشی. باز هم عذاب... باز هم زجر... می دانی چرا؟ چون دردی در تو وجود ندارد. تو بد فهمیدی. خیال می کنی که درد داری. همین. بهش فکر می کنی. بزرگش می کنی. بسطش می دهی. بعد شروع می کنی به سیگار کشیدن. سیگار هم که توهم را بیشتر می کند نه کمتر. این اتفاقی ست که برای امثال تو افتاده. شما چکار می کنید؟ فرار به جلو. با خودت می گویی انقدر سیگار کشیدم بی فایده بود. یک بار هم بگذارم سیگار مرا بکشد. دودم کند. تمامم کند. آن وقت می شوی این که الان هستی. یک مشت خاک. می فهمی که چه می گویم؟ خوشحالم که حرف هایم را می فهمی. این روز ها آدم حسابی برای حرف زدن کم پیدا می شود.
تو پسر باهوشی هستی. اما یک سوال را برایم جواب بده. چرا عاشق شدی؟
هه!! که اینطور. کوچولوی احمق!! مثل مشاورها حرف می زنی. طوطی وار. می دانی مشکل مشاور ها چیست؟ آن ها توی ذهنشان یک شخصیت ایده آل دارند. یک معیار. و تو متناسب با فاصله ای که از این معیار داری بیماری. مشاور نگاه نمی کند که تو کی هستی یا اصلن خواسته ات چیست. نگاه نمی کند که تو یک پسر آرمانگرایی یا یک کلنگ. او فقط تلاش می کند تو را به معیار خودش برساند.
تو هم کار او را کرده ای. البته صد درجه بدتر. او شاید به دیگران خیانت کند. اما تو به خودت خیانت کردی. تو نه تنها وقت صرف این نکردی که درست و غلط را درک کنی بلکه حتی از خودت نپرسیدی که واقعن چه می خواهی. یا بهتر بگویم. به چه نیاز داری.
وای خدای من. شما بچه ها چرا انقدر از تنهایی می ترسید؟ هوووم؟ البته همه تان اینطور نیستید. یادم هست یکی که اتفاقن هم سن و سال خودت بود، شاید هم یکی دو سال کوچک تر، یک روز به من گفت: "تنهایی این نیست که کسی دور و برت نباشد. تنهایی واقعی وقتی ست که تو خودت را گم کرده باشی." چقدر از این حرفش خوشم آمد. تو که حتمن باید خوب بشناسیش. نه؟
شوخی بود. اخم نکن.
هر کسی نمی تواند تنهایی و بزرگی تنها بودن را درک کند. دو پیاده رو را فرض کن. یکی شلوغ و یکی خلوت. در پیاده روی شلوغ راه رفتن دو مشکل دارد. اول اینکه کندت می کند. سرعتت را می گیرد. نمی توانی بدوی. از خودت عقب می مانی. از آنچه باید می بودی. هر چه می گذرد بیشتر فاصله می گیری از باید خودت. و در ضمن گاهی مجبور می شوی به مسیر دیگران تن بدهی. تو هیچ وقت نمی توانی همه را با خودت همراه کنی. به همین دلیل تنه می خوری. تحت فشاری. عقب جلو ات می کنند. به چپ و راست هلت می دهند. گاهی فکر می کنی که از خودت اختیاری نداری. با قدم هاشان باید قدم برداری. با خنده هاشان بخندی. با گریه هاشان گریه کنی، هر چه آن ها می خورند بخوری هر چه آن ها فکر می کنند فکر کنی. اینجاست که خودت را گم می کنی. خودت را توی جمعیت گم می کنی. دیگر یادت نمی آید مسیرت کدام طرفی بود؟ بین این همه حرف، این همه صدا کدامش مال تو بود. تو صاحب کدام فکر بودی؟ بی فایده است. مجبوری خودت را رها کنی. تسلیم کنی. خودت را بسپاری به رودخانه. هر طرف می خواهی مرا ببر. اینگونه بی ارزش می شوی.
داری به چه فکر می کنی؟ چقدر کم حرفی تو پسر. اسمت چه بود؟ کلنگ؟ نه؟ پس چه؟ آها!! احسان.
اسم ها زیاد یادم نمی مانند. اسم ها همه شان دروغ اند. یک دروغ قشنگ. مثل یک زر ورق که دور از جانتان دور گوه پیچیده باشند، دور آدم ها را گرفته اند. به خاطر سپردن دروغ ها هم احمقانه ست. بگذریم.
از تنهایی می فرمودم. تنهایی فرصت است. فرصت برای انجام هر چیزی که روزی به اسم قانون و ملاحظه و عرف و این جور حرف ها رویش مهر ممنوع زده شده بود. یک نوع "بودن" که تو را به هیچ "چگونه بودنی" محدود نمی کند. از هیچ پیشرفتی باز نمی دارد. می توانی قد بکشی. تا دلت می خواهد بزرگ شوی. سقفی نیست که بخواهی بترسی. وزنه ای به پایت بسته نیست که دویدن را برایت سخت کند. پس "من" به بینهایت می رسد. می توانی مطلق بودن را حسش کنی. فارق از خفقان و ترس و اضطراب. بی حسرت خط کشیدن روی آرزوهایت. چه آزادی ای فراتر و دل چسب تر از این؟
اما عشق. عشق نه تنها محدودیت است بلکه حقارت هم می آورد. حقارت در برابر خودت. پیش خودت. ویادت باشد پسر. فقط تویی که مهمی. فقط تویی که ارزش داری.بگذار بقیه هر جور می خواهند فکر کنند. تو باید پیش خودت بزرگ بمانی.
عاشق که می شوی ضعیف می شوی. هیچ چیزت دست خودت نیست. وابسته می شوی. تخصصی بخواهم بگویم آویزان می شوی. به جایی می رسی که حس و حالت که هیچ بودنت هم وابسته به دیگری ست. بودن. می فهمی از چه حرف می زنم؟یعنی تمام آنچه داری. به جایی می رسی که هیچ چیزت دیگر مال خودت نیست. به تنهایی قدم از قدم نمی توانی برداری. نفس نمی توانی بکشی. تا چشم باز کنی می بینی در او حل شده ای. نیستی. دیگر تویی وجود ندارد. چه بود اسمت؟ بله. دیگر احسانی وجود ندارد. هر چه که هست اوست. نه فقط تو. تمام دنیا می شود او. هم در روبروست هم در پشت سر. هم در گذشته است. هم در آینده. هم مبدا است هم مقصد. احسان دیگر معنا نمی دهد. وجود ندارد که بخواهد معنا بدهد. حس می کنی چیزی در درونت می خواهد از خودش دفاع کند. حقارتت را یاد آوری می کند. حق هم دارد. تو داری خودت را می کشی. تو داری "تو" را می کشی. داری به خودت خیانت می کنی. چیزی در وجودت گاهی مثل چند دقیقه قبل من آینه می دهد دستت. صدایت می کند. تلنگر می زند. روح تو بزرگ است پسر. مثل خودت مغرور. زود بیدار می شود. از یه طرف حقارت و ضعفت را می بیند و از یک طرف علاقه ات را.این است که روحت می پژمرد. می شکند. تحلیل می رود. آه...
می بینی؟ خودت را هم گم می کنی. محوش می کنی. خودت را. نزدیک ترین فرد به "تو". و این اوج تنهایی ست.
عشق عاقلانه نیست پسر. هیچ خودکشی ای عاقلانه نیست.
مثل قایم باشک می ماند. مهم نیست کجا پنهان می شوی. اصلن در آن لحظه این چیزها مهم نیست. فقط باید پنهان شد. دیده نشد. باید بازی را برد. باید حریفت را ببری حتی اگر جایی که پنهان می شوی خطرناک باشد. حتی اگر به خودت ببازی باید حریفت راببری...
حالا هم خودت را باختی. آینه می خواهی بدهم دستت ببینی؟ بیا. بگیر ببین. این یک مشت خاک را می بینی. این تویی. می توانی تکان بخوری؟ نمی توانی. می توانی حرف بزنی؟ نمی توانی. فکر می توانی بکنی؟ نمی توانی. داد بزنی؟ نمی توانی. برقصی... نمی توانی. به خودت افتخار کنی... نمی توانی نمی توانی نمی توانی. خب بس است بده من آن آینه را. بیشتر نگاه نکن. بده. ممنون.
می دانی؟ خیلی ها مثل تو اند. شروع که می کنید خوشحالید. خوشبختید. ولی خب... دلیل خوشبخت بودنتان را نمی دانید. هیچ کدامتان. یک مشت حرف مفت فقط تحویل آدم می دهید. فرار به جلو. دقیقن همین است. فرار به جلو می کنید. از آب به آتش فرار می کنید.
سیگار می کشی؟ بیا. این دردهای تو همان بهتر که دود شود. سیگار خوش طعمی ست. بیا.
گاهی هر چقدر سیگار می کشی، هر چندتا که دود می کنی می بینی رویت بی تاثیر است. بی فایده. باز هم درد می کشی. باز هم عذاب... باز هم زجر... می دانی چرا؟ چون دردی در تو وجود ندارد. تو بد فهمیدی. خیال می کنی که درد داری. همین. بهش فکر می کنی. بزرگش می کنی. بسطش می دهی. بعد شروع می کنی به سیگار کشیدن. سیگار هم که توهم را بیشتر می کند نه کمتر. این اتفاقی ست که برای امثال تو افتاده. شما چکار می کنید؟ فرار به جلو. با خودت می گویی انقدر سیگار کشیدم بی فایده بود. یک بار هم بگذارم سیگار مرا بکشد. دودم کند. تمامم کند. آن وقت می شوی این که الان هستی. یک مشت خاک. می فهمی که چه می گویم؟ خوشحالم که حرف هایم را می فهمی. این روز ها آدم حسابی برای حرف زدن کم پیدا می شود.
تو پسر باهوشی هستی. اما یک سوال را برایم جواب بده. چرا عاشق شدی؟
هه!! که اینطور. کوچولوی احمق!! مثل مشاورها حرف می زنی. طوطی وار. می دانی مشکل مشاور ها چیست؟ آن ها توی ذهنشان یک شخصیت ایده آل دارند. یک معیار. و تو متناسب با فاصله ای که از این معیار داری بیماری. مشاور نگاه نمی کند که تو کی هستی یا اصلن خواسته ات چیست. نگاه نمی کند که تو یک پسر آرمانگرایی یا یک کلنگ. او فقط تلاش می کند تو را به معیار خودش برساند.
تو هم کار او را کرده ای. البته صد درجه بدتر. او شاید به دیگران خیانت کند. اما تو به خودت خیانت کردی. تو نه تنها وقت صرف این نکردی که درست و غلط را درک کنی بلکه حتی از خودت نپرسیدی که واقعن چه می خواهی. یا بهتر بگویم. به چه نیاز داری.
وای خدای من. شما بچه ها چرا انقدر از تنهایی می ترسید؟ هوووم؟ البته همه تان اینطور نیستید. یادم هست یکی که اتفاقن هم سن و سال خودت بود، شاید هم یکی دو سال کوچک تر، یک روز به من گفت: "تنهایی این نیست که کسی دور و برت نباشد. تنهایی واقعی وقتی ست که تو خودت را گم کرده باشی." چقدر از این حرفش خوشم آمد. تو که حتمن باید خوب بشناسیش. نه؟
شوخی بود. اخم نکن.
هر کسی نمی تواند تنهایی و بزرگی تنها بودن را درک کند. دو پیاده رو را فرض کن. یکی شلوغ و یکی خلوت. در پیاده روی شلوغ راه رفتن دو مشکل دارد. اول اینکه کندت می کند. سرعتت را می گیرد. نمی توانی بدوی. از خودت عقب می مانی. از آنچه باید می بودی. هر چه می گذرد بیشتر فاصله می گیری از باید خودت. و در ضمن گاهی مجبور می شوی به مسیر دیگران تن بدهی. تو هیچ وقت نمی توانی همه را با خودت همراه کنی. به همین دلیل تنه می خوری. تحت فشاری. عقب جلو ات می کنند. به چپ و راست هلت می دهند. گاهی فکر می کنی که از خودت اختیاری نداری. با قدم هاشان باید قدم برداری. با خنده هاشان بخندی. با گریه هاشان گریه کنی، هر چه آن ها می خورند بخوری هر چه آن ها فکر می کنند فکر کنی. اینجاست که خودت را گم می کنی. خودت را توی جمعیت گم می کنی. دیگر یادت نمی آید مسیرت کدام طرفی بود؟ بین این همه حرف، این همه صدا کدامش مال تو بود. تو صاحب کدام فکر بودی؟ بی فایده است. مجبوری خودت را رها کنی. تسلیم کنی. خودت را بسپاری به رودخانه. هر طرف می خواهی مرا ببر. اینگونه بی ارزش می شوی.
داری به چه فکر می کنی؟ چقدر کم حرفی تو پسر. اسمت چه بود؟ کلنگ؟ نه؟ پس چه؟ آها!! احسان.
اسم ها زیاد یادم نمی مانند. اسم ها همه شان دروغ اند. یک دروغ قشنگ. مثل یک زر ورق که دور از جانتان دور گوه پیچیده باشند، دور آدم ها را گرفته اند. به خاطر سپردن دروغ ها هم احمقانه ست. بگذریم.
از تنهایی می فرمودم. تنهایی فرصت است. فرصت برای انجام هر چیزی که روزی به اسم قانون و ملاحظه و عرف و این جور حرف ها رویش مهر ممنوع زده شده بود. یک نوع "بودن" که تو را به هیچ "چگونه بودنی" محدود نمی کند. از هیچ پیشرفتی باز نمی دارد. می توانی قد بکشی. تا دلت می خواهد بزرگ شوی. سقفی نیست که بخواهی بترسی. وزنه ای به پایت بسته نیست که دویدن را برایت سخت کند. پس "من" به بینهایت می رسد. می توانی مطلق بودن را حسش کنی. فارق از خفقان و ترس و اضطراب. بی حسرت خط کشیدن روی آرزوهایت. چه آزادی ای فراتر و دل چسب تر از این؟
اما عشق. عشق نه تنها محدودیت است بلکه حقارت هم می آورد. حقارت در برابر خودت. پیش خودت. ویادت باشد پسر. فقط تویی که مهمی. فقط تویی که ارزش داری.بگذار بقیه هر جور می خواهند فکر کنند. تو باید پیش خودت بزرگ بمانی.
عاشق که می شوی ضعیف می شوی. هیچ چیزت دست خودت نیست. وابسته می شوی. تخصصی بخواهم بگویم آویزان می شوی. به جایی می رسی که حس و حالت که هیچ بودنت هم وابسته به دیگری ست. بودن. می فهمی از چه حرف می زنم؟یعنی تمام آنچه داری. به جایی می رسی که هیچ چیزت دیگر مال خودت نیست. به تنهایی قدم از قدم نمی توانی برداری. نفس نمی توانی بکشی. تا چشم باز کنی می بینی در او حل شده ای. نیستی. دیگر تویی وجود ندارد. چه بود اسمت؟ بله. دیگر احسانی وجود ندارد. هر چه که هست اوست. نه فقط تو. تمام دنیا می شود او. هم در روبروست هم در پشت سر. هم در گذشته است. هم در آینده. هم مبدا است هم مقصد. احسان دیگر معنا نمی دهد. وجود ندارد که بخواهد معنا بدهد. حس می کنی چیزی در درونت می خواهد از خودش دفاع کند. حقارتت را یاد آوری می کند. حق هم دارد. تو داری خودت را می کشی. تو داری "تو" را می کشی. داری به خودت خیانت می کنی. چیزی در وجودت گاهی مثل چند دقیقه قبل من آینه می دهد دستت. صدایت می کند. تلنگر می زند. روح تو بزرگ است پسر. مثل خودت مغرور. زود بیدار می شود. از یه طرف حقارت و ضعفت را می بیند و از یک طرف علاقه ات را.این است که روحت می پژمرد. می شکند. تحلیل می رود. آه...
می بینی؟ خودت را هم گم می کنی. محوش می کنی. خودت را. نزدیک ترین فرد به "تو". و این اوج تنهایی ست.
عشق عاقلانه نیست پسر. هیچ خودکشی ای عاقلانه نیست.
چقدر خلوت شده اینجا...
ببینم. تو زیاد می آیی این طرف ها؟ جالب است ندیده بودمت تا حالا. پس تو هم یا فیلسوفی یا یک کله پوک. خب دیر وقت است. من باید همینجا روی پل بایستم و تا صبح رودخانه را نگاه کنم. تو هم برو. حوصله ات را ندارم. تاریک شده. تازگی ها خیلی زود تاریک می شود. خوشبختانه.
ببینم. تو زیاد می آیی این طرف ها؟ جالب است ندیده بودمت تا حالا. پس تو هم یا فیلسوفی یا یک کله پوک. خب دیر وقت است. من باید همینجا روی پل بایستم و تا صبح رودخانه را نگاه کنم. تو هم برو. حوصله ات را ندارم. تاریک شده. تازگی ها خیلی زود تاریک می شود. خوشبختانه.
۲ نظر:
وابستگی بدترین چیزیه که یک نفر میتونه تجربه کنه با این وجود عشق خودکشی نیست!
با این همه ما انسان را و عشق را رعایت کرده ایم(شاملو)
یا شاید اگر به قول خواننده ی محبوب من اینطور نگاه کنی که :
«باید از هم می گذشتیم
برتر از ما عشق ما بود»
آن وقت دیگر نه روانشناس نیاز هست... نه ایده آل..... فقط شاید کمی باید درد بکشی که به آن هم عادت میکنی! نترس!
فرار به جلو یک واقعیت است. تقریباً همه این کار را میکنند، ندانسته البته. فکر میکنند حالشان خوب است، بعد یک روز میفهمند که سیگار دودشان کرده. آنها که منتها میدانند فرار به جلو یعنی چه و میدانند نباید این کار را بکنند، همان موقع شکست میخورند، شاید دود نشوند ولی احساس خفگی بهشان دست میدهد. به گمانم در یک جایی و راجع به یک موضوعی نیچه میگفت که آدمها در کل محکوم به شکستند. اگر قضیه ایمان و آخرت را بگذاریم به کناری، هرجور که فکر کنم میبینم راست میگوید.
ارسال یک نظر